هواپیما بسرعت پهنای باند را میشکافد و به پیش میرود
از زمین بلند میشود و دختر خردسالم که تجربه تلخ سفر قبلی در ذهنش هست و ترس از هواپیما محکم بهم چسبیده....
اوج گرفتن که تمام میشود و مهماندار پذیرایی رو میاره ترس دختر ماهم میریزه و میره پی بازی خودش...
فرصت مناسبیست و در حالی که ابرها زیر پایمان رژه میروند دلنوشته های بچه های طرح ولایت 96 رو بخونم..
اشک پهنای صورتم را میگیرد بغضم میشکند و شانه هایم لرزان حس و حال انها میشود...
دلم تنگ صداها و نگاه هایشان میشود و مشعوف تحول بینظیری که در این 40 روز بر آنها حادث شده است..
و شانه هایم سنگین یک بار میشود برای سختی های پیش روی..
به امید فتح همه خرمشهر های فرهنگی
با یه جغرافیا سلیقه مختلف ولی کارا..
واز همین الان دلتنگ رفتنشانم